در حريم باب الحوائج (عليه السلام) يا عباس (ع)! آقا جانم! يا باب الحوائج! يا كاشف الكرب عن وجهِ الْحُسَينِ، اكشفْ كربي بحقِّ اخيكَ الْحُسَينِ. شب تاسوعا است. شب باب الحوائج عباس (ع) است. امشب شب بزرگي است. امشب ارمنيها از حضرت حاجت ميگيرند. بيچاره آن كسي است كه در مجلس او حاجتش را نگيرد، يا مريضش شفا پيدا نكند و مريضيش خوب نشود و ...
قمر بنيهاشم (ع) از زماني كه به دنيا آمده است. امالبنين (س) قنداقهاش را پيش عزيزانش آورد. اميرالمؤمنين (ع) اسم او را «عباس» ناميد. (در ايّام كودكي، امام (ع) بسيار دستهاي عباس (ع) را ميبوسيد و ...) امالبنين (حضرت زينب (س) و امام حسن (ع) و امام حسين (ع) و همه اهل خانه به گريه افتادند.
قربان آن خال هاشمي تو. آنقدر آقا زيبا بود كه از فرط زيبايي به قمر بنيهاشم مشهور شد.
اذن ميدان بعد از آنكه همهي بنيهاشم (روز عاشورا) به درجهي رفيع شهادت نايل شدند. آمد مقابل ابيعبدالله (ع) با ادب و احترام ... عرض كرد: آقا جان! مولاي من! سيّدي! اجازه بده تا به ميدان بروم و جانم را فدايت كنم و ... تا اين جمله را گفت، كَأَنّه بُغض امام تركيد و شروع به گريه كردن نمود. (با صداي بلند گريه كرد) فرمود: عباسم! تو علمدار مني، تو مير و سالار مني، تو اميد و پشت و پناه مني، تو اميد خيمههاي مني، بنَفْسيِ اَنْتَ، اَنْتَ صاحِب لوايي. عرض كرد: آقا جان! سينهام تنگي ميكند و ...
ذكر مصيبت ابوالفضل (ع) راوي ميگويد: ابي عبدالله (ع) در بين نخلستان پياده شد، شيئي را برداشت، به چشمهايش ماليد و بوسيد. جلو رفتم ديدم، دستهاي عباس (ع) در بغل ابيعبدالله (ع) است و ... راوي ميگويد: ديدم كه ابيعبدالله (ع) از آنجا تا نهر علقمه پياده رفته و به كنار بدن و جسم پارهپارهي عباس (ع) رسيد. فرمود: أَلْانَ اِنْكَسَر ظَهْرِي و ... همين كه به سمت خيمهها آمد، با خواهرش ملاقات كرده است. خواهر صدا زد داداش! ز ميدان آمدي پشتت خميده بگو به زينبت رنگت پريده دادش جانم! چرا دست بر كمر گرفتي (و اين چه حالي است كه من تو را ميبينم!! و ...) فرمود: زينب جان! به خدا عباسم را كشتند. (شايد فرمود كه): برو به اهل خيام بگو، لباسهاي اسيريشان را بپوشند و آماده اسارت باشند. حضرت اباالفضل العباس عليه السلام وعدهاي دادهاي و راهي دريا شدهاي خوش به حال لب اصغر كه تو سقا شدهاي
آب از هيبت عباسي تو ميلرزد بي عصا آمدهاي حضرت موسي شدهاي
بي سجود آمدهاي يا كه عمودت زدهاند يا خجالت زدهاي وه كه چه زيبا شدهاي
يا اخا گفتي و ناگه كمرم درد گرفت كمر خم شده را غرِ تماشا شدهاي
منم و داغ تو و اين كمر بشكسته توئي و ضربهاي و فرِ ز هم وا شدهاي
سعي بسيار مكن تا كه ز جا برخيزي كمي هم فكر خودت باش ببين تا شدهاي
ماندهام با تن پاشيدهات آخر چه كنم؟ اي علمدار حرم مثل معما شدهاي
مادرت آمده يا مادر من آمده است با چنين حال به پاي چه كسي پا شدهاي
تو و آن قد رشيدي كه پر از طوبي بود در شگفتم كه در اين قبر چرا جا شدهاي حضرت اباالفضل العباس عليه السلام (2)
در جواني غم تو پير مناجاتم كرد مادرت فاطمه در سجده ملاقاتم كرد
دست دادم كه كسي جز تو كرم ننمايد ليك دست كرمت قبلة حاجاتم كرد
تا لب تر شدة مشك لبم را بوسيد لب خشك تو گرفتار مكافاتم كرد
كودكان حرم شير خدا تشنه چرا؟ عاقبت آب، زمين خوردة ساداتم كرد
علم و مشك من و دست،زهم پاشيدند دم شمشير تو امروز چه خيراتم كرد
گرية دختركان گرچه دلم را ميسوخت گرية مشك من سوخته دل، ماتم كرد
تا كه بر پاي تو افتاد دو دست قلمم حقتعالي مَلَك مُلك سماواتم كرد
هرچه تير است در اين دشت مرا بوسيده جذبة عشق تو كانون بليّاتم كرد
زبانحال حضرت امالبنين سلام الله عليها
اي به قربان تو گردد مادرت مادر غمديده و غم پرورت
كاش صد فرزند ديگر داشتم تا كنم قربان تنها سرورت
مادرت زهراست راهي كردمت تا بگيري انتقام مادرت
كاش ميماندي نميگفتت حسين رفتي و پاشيد از هملشگرت
مثل تو من هم شدم شرمنده از روي طفلان و رباب و خواهرت
اي فداي يك سر موي حسين چون تو صد عباس و صد چون مادرت
از دلش آمد چطور آخر عدو تير بنشاند به چشمان ترت
چون به مشكت تير خورد و آب ريخت شد غرورت خورد مثل پيكرت
قصد دشمن گر فقط جان تو بود داد تغييرش چرا شكل سرت |
No comments:
Post a Comment